خاطرات-وحیدمی-بخش-سوم
به نام خدا
خاطرات-وحیدمی-بخش-سوم
من خاطرات دوران دبستان را به شما گفتم .
اما نگفتم که در دوران دبستان و در دهه 1360 شمسی به دلیل بارش فراوان برف ، چندین بار مدرسه ها تعطیل شدند
سال چهارم دبستان بود
کتاب " هنر" را در دست داشتم . در خانه بودم وزمستان بود
با شوق و ذوق فراوان به عکس روی جلد کتاب هنر نگاه می کردم
یک نقاشی مینیاتوری بود .
به گمانم به شب معراج پیامبر اسلام ربط داشت
مطالب کتاب را با شوق و ذوق و در خانه و در زیر لحاف می خواندم
دهه 1360 مثل الان نبود . پاییز سرمای شدیدی داشت
دقیقا از روز اول مهرماه ، هوا به شدت سرد و خشک بود
سرماخوردگی به سرعت شیوع پیدا می کرد
از شدت سرما اشکهایم در می آمدند
سال سوم دبستان عادت داشتم توی برف ها و با چکمه و کلاه و دستکش به مدرسه بروم
سر صبحگاه ما را وادار می کردند که کلاه و دستکش را در بیاوریم !!
ما نیز از شدت سرما یخ می زدیم
من یک روز زودتر از همیشه به مدرسه رفتم . هوا به شدت سرد بود از شدت سرما اشکهایم در آمده بود طوریکه همکلاسی ام خیال می کرد من دارم بی صدا گریه می کنم !!
در حالیکه من اصلا گریه نمی کردم بلکه این اشک ها فقط بخاطر سرمای شدید از چشم هایم خارج شده بود
درب مدرسه بعد از نیم ساعت باز شد و ما چند نفر اولین کسانی بودیم که به مدرسه وارد شدیم
قبل از مدیر و ناظم مدرسه !!
مدیر مدرسه یک مرد قوی هیکل و چهارشانه و سبیل کلفت و قلدر و خشن بود
یادم می آید که به ما واکسن زدند
قطره فلج اطفال را به ما خوراندند
من خوردم و مدت یک ماه فلج شدم !!!!
بله قطره فلج اطفال مرا تا مدت یک ماه فلج کرد
پدر و مادرم پیگیر مسئله شدند و مرا که فلج شده بودم به مدیر مدرسه نشان دادند
مدیر مدرسه که قلدر بود ابتدا باور نمی کرد اما وقتیکه معاینه کرد و مربی بهداشت نیز تایید کرد ، فهمید که من واقعا فلج شده ام لذا با درخواست پدر و مادرم موافقت کرد و من مدت یک ماه در خانه ماندم تا اینکه کم کم خوب شدم
این عوارض قطره فلج اطفال بود که گویا فقط روی من اثر داشت زیرا هیچکدام از بچه ها فلج نشدند
در جای دیگری بر اثر شدت گرمای خرداد ماه ، دست هایم پوست پوست شده بودند . یعنی پوست دست هایم مثل حالت شوره ، ورق ورق شده بودند و دستهایم قرمز شده بودند
مدیر مدرسه خیال می کرد من زمین خورده ام !!!
هرچقدر پدر و مادرم می گفتند که او زمین نخورده بلکه بر اثر آفتاب سوختگی به این وضع دچار شده مدیر مدرسه باور نمی کرد
او با مادرم به شدت درگیر شد
مادرم زنی بسیار شجاع و نترس بود و حتی با مردهای گردن کلفت و قلدر و سبیل کلفت هم درگیر می شد
مدیر مدرسه عصبانی شد و خطاب به مادر این را گفت :
" یا جای من ،یا جای تو . یا من مدیر مدرسه هستم یا تو !! "
اما با دخالت پدرم ، و دخالت سایر اعضای مدرسه ، مدیر مدرسه مجبور شد به آموزش پرورش زنگ بزند
دو نفر بازرس هیکلی و چهارشانه با کت و شلوار و سبیل کلفت و گردن کلفت و ریش تراشیده آمدند
انگار که با مدیر مدرسه ، برادر سه قلو باشند !!
هم مدیر مدرسه و هم دو بازرس اداره آموزش و پرورش ، مردانی چهارشانه و قد بلند و گردن کلفت و سبیل کلفت و ریش تراشیده و قلدر بودند
اما یک تفاوت وجود داشت
ورود آن دو بازرس باعث شد مدیر در رفتار خود تجدید نظر کند و مهربان تر بشود
اما همانطور که قبلا گفتم بعدا از من انتقام گرفتند و برای پایه ی چهارم و پنجم ابتدایی مرا پذیرش نکردند و من مجبور شدم به دبستانی دورتر بروم
در آن دبستان یک نفر بود که مدام در زنگ آخر از پشت سر به من پشت پا می زد !!!
اما من زمین نخوردم !!
او یک انسان بیمار و دیوانه و مردم آزار بود که بی جهت بچه ها را اذیت می کرد
قد بلندی داشت
گویا یک سال رد شده بود .
سال چهارم و پنجم کلاس هنر و علوم داشتیم
در کلاس هنر به ما گفتند دوات و قلم بیاورید برای خوشنویسی
من نیز اوردم
گاهی اوقات دوات شیشه ای بود که ناگفته پیداست که از روی میز می افتاد و می شکست
گاهی اوقات هم دوات پلاستیکی بود که خودش چپ می شد اما داخلش ابر بود !!
به ما گفتند از این به بعد فقط دوات پلاستیکی که داخلش ابر باشد بیاورید
سال پنجم آنقدر شب عید نوروز به ما تکلیف دادند تا انگشتان دستم داغون شدند
می گفتند اگر زیاد بنویسید خوش خط می شوید
من زیاد می نوشتم . بندهای انگشت دستم داغون شدند اما من هیچوقت خوش خط نشدم
این از آن حرفهای اشتباه بود که هنوز هم در مدارس گفته می شود
تجربه ثابت کرده که زیاد نوشتن و حتی خوش نویسی هرگز خط انسان را زیبا نمی کند
خط زیبا یک چیز ارثی است و قابل تعلیم نیست .
اما معلمان مدرسه هنوز هم این را درک نکرده اند
بعد از گذشت چهل سال ، همان اشتباه را از جانب معلم ها می بینم و افسوس می خورم که معلم ها هنوز نم دانند که زیاد نوشتن و خوشنویسی هرگز انسان را خوش خط نمی کند
هنوز نمی دانند که خط زیبا اکتسابی نیست بلکه ارثی است
سال های چهارم و پنجم در کنار هنر که عاشق اش بودم درس علوم داشتم
علوم را نیز خیلی دوست داشتم
من از سال اول دبستان تا سال چهارم دبیرستان که دیپلم گرفتم همیشه شاگرد اول بودم
من در دبستان همیشه کارت آفرین و کارت صد آفرین دریافت می کردم
ایام دهه فجر مدرسه ما خیلی زیبا می شد
سرودهای انقلابی را می شنیدم و لذت می بردم
البته الان هم این سرودها را که می شنوم لذت می برم
از رادیو هم که سرود معروف " ایران ایران " با صدای خواننده و بازیگر معروف ایران را می شنیدم و یک حس معنوی به من دست می داد
مخصوصا با صدای اذان و در وسط آهنگ
من سال پنجم عاشق هواشناسی بودم
سال پنجم عاشق آهنربا و مغناطیس بودم
در خانه مان نیز چند آهنربا بود که با آنها بازیهای جالبی انجام می دادم
درس الکترومغناطیس را در همان سال چهارم و پنجم به ما یاد دادند
معلم علوم یک مرد بود . یک مرد خوش اخلاق و شوخ طبع
از سال چهارم ، تمام معلم های ما همگی مرد بودند
من از همان سال چهارم تصمیم گرفتم مهندس برق بشوم
در دوران راهنمایی نیز کارهای فنی انجام می دادم
درس هنر ، به ما شابلون را یاد دادند . یک چیز بسیار پیچیده و مبهم و در حد تئوری
دوران راهنمایی ، از چند درس خیلی خوشم آمد :
1- زبان انگلیسی
آنقدر از زبان انگلیسی خوشم آمد و آن را سریع یاد گرفتم که شاگرد اول شدم
معلم زبان یک پیرمرد خوش اخلاق بود و از من خواست هرچیزی که بلد شدم را به همکلاسی هایم درس بدهم
من نخستین تجربه ی تدریس را در سال اول راهنمایی و در سن 11 سالگی به دست اورم
تدریس زبان انگلیسی به همکلاسی های خودم و در حضور معلم !!
خیلی لذت داشت و اعتماد به نفس مرا بالا برد
زبان عربی را نیز خیلی سریع یاد گرفتم .
معلم عربی سال اول یک پیرمرد خیلی چاق بود که البته خوش اخلاق بود
می گفت : ما در زبان عربی ، است و هست نداریم اما نیست را داریم !!
البته خوب یادش رفت بگوید که ما در زبان عربی " کان " و " یکون " را داریم
که یکون یعنی است . می باشد !!
کان نیز اگر همراه با من بیاید اینگونه ترجمه می شود
من کان = هرکس که باشد
باشد = است . هست
متاسفانه ایشان پس از چند ماه بر اثر سکته قلبی درگذشت .
روحش شاد و یادش گرامی باد .
معلم دیگری برایمان انتخاب کردند .
یک انسان میانسال با قد بلند و لاغر اندام !!!
عمدا یک انسان لاغر را انتخاب کردند که به این زودی سکته نکند
و سکته نکرد و هر سه سال راهنمایی ، معلم زبان عربی بود
او نیز خوش اخلاق و مهربان بود
معلم علوم سال اول راهنمایی یک انسان بسیار خوش اخلاق بود
هرگز ما را تنبیه نکرد
مدام ما را به آزمایشگاه می برد
اما معلم علوم سال دوم گرچه خوش اخلاق و مهربان بود اما همیشه ما را تنبیه می کرد
او دومین معلمی بود که مرا تنبیه بدنی کرد !!
با یک شیلنگ آب ، به کف دست مان می زد . خیلی درد داشت
تکیه کلامش این بود :
" حرامت بشود آن نان سنگکی که می خوری " !!!
این را با لبخند می گفت و بعد ما را تنبیه می کرد
آدم عجیبی بود
هم خوش اخلاق و خنده رو بود و هم شوخ طبع وهم اینکه تمام بچه های کلاس را با شیلنگ آب کتک می زد
معلم دیگری نیز داشتیم که مربی آموزش نظامی بود
به ما کتاب داد
صفحات کتاب ، پر از تصاویر اسلحه کلاش و نارنجک تفنگی و انواع مهمات و خشاب و گلوله بود
از همان سال اول راهنمایی و در سن 11 سالگی در خود کلاس ، روش باز و بست کلاش را به ما یاد داد
ما را با انواع گلوله ها و نارنجک ها و خیزها و خزیده ها آشنا کرد
خیز سه ثانیه ای در هنگام پرتاب نارنجک
خیز پنج ثانیه ای در هنگام پرتاب خمپاره
خزیده ها را نیز یاد داد
سینه خیز
پشت خیز
بغل خیز
از همان سال اول راهنمایی و در سن 11 سالگی ما را با انوع گلوله اسلحه کلاش آشنا کرد
گلوله مشقی
گلوله رسام یا رسا
گلوله ضد آب
گلوله ثاقب با مرمی فولادی و ضد تانک
( همین گلوله ثاقب که ضد تانک بود و همه چیز را سوراخ می کرد باعث شد که سالها بعد ، من در همین وبلاگ ، ستاره طارق در سوره طارق را رمزگشایی کنم و بگویم که منظور از نجم ثاقب ، ستاره نوترونی می باشد . البته از ویدیوهای سایر افراد نیز کمک گرفتم . گویا آنها زودتر از من این موضوع را فهمیده بودند ! )
من عاشق درس آموزش نظامی بودم
ما را به اردوی باغین نیز بردند
من رفتم به بازار و لباس خاکی و فانسخه و کمربند و قمقمه و چفیه خریدم
در اردو ما را با خاک یکسان کردند !!
از بس ما را سینه خیز و پشت خیز و بغل خیز دادند که دستهایمان پوست پوست شده بود
مدام بالای سرمان با گلوله جنگی کلاش ، تیراندازی می کردند و ما حقیقتا کر می شدیم
صدای گلوله باعث کری موقت می شد
میدان تیر هم رفتیم . آنجا نیز هنگام شلیک گلوله ، گوش هایمان کر می شد و یا سوت می کشید
مدام بوی باروت و گرد و خاک کویر لوت را توی حلق ما می کردند
مدام تیر اندازی و میدان تیر انجام می دادند .
بعد از یک هفته اردو و گرد و خاک و میدان تیر و سینه خیز از زیر سیم خاردار و خشم شب ، روز آخر ما را به رفسنجان بردند
برای اولین بار ، یک غذای بسیار خوشمزه را در دهه 1360 خوردم :
خورشت قیمه !!!
شاید باور نکنید ولی قوت غالب ما بچه ها در دهه 1360 هجری شمسی ، چای شیرین و نان بود
یعنی صبحانه بجز چای شیرین و یک تیکه نان ،چیز دیگری برای خوردن نداشتیم
سرمای بسیار شدید پاییز و زمستان و گرمای بسیار شدید بهار و تابستان ، واقعا ما را مثل فولاد آبدیده کرده بود
ایستادن در صف نان و صف نفت و صف .... نیز ما را مرد کرده بود !!!!
به اتفاق پدرم بشکه های نفت را از خانه تا محل تحویل نفت ، با پا می غلطاندیم .
آن موقع ، به واسطه ی جنگ تحمیلی ، همه چیز کوپنی بود
از جمله نفت
اما اجناس بسیار ارزان بودند .
گوشت کیلویی بیست تومان بود
اواخر جنگ یعنی در سال 1367 هجری شمسی ، گوشت به کیلویی هفتاد تومان رسید و ما برای اولین بار ، طعم تورم و گرانی را چشیدیم .
در دوران راهنمایی ما معلم های ریاضی بسیار بسیار بد اخلاق و خشنی داشتیم
هم بد اخلاق و بی تربیت بودند و فحش می داند و هم ما را کتک می زدند
اما من همیشه در دوران دبستان و راهنمایی در درس ریاضی شاگرد اول بودم !!
معادلات دو مجهولی و حتی سه مجهولی را در دوران راهنمایی به راحتی حل می کردم
اما اخلاق تند و نادرست معلم های ریاضی باعث افت تحصیلی و نفرت از درس ریاضی شد
یک معلم حرفه و فن نیز داشتیم که بسیار بسیار بد اخلاق بود
از ترس ، همگی شاگرد اول شدیم !!!!!
مدام منت می گذاشت و می گفت :
" من معلم زبان انگلیسی هستم ولی مرا وادار کرده اند که به شما حرفه و فن یاد بدهم . باید درس بخوانید وگرنه تنبیه می شوید "
همیشه این را می گفت و بر سر ما منت می گذاشت و تمام ما را پای تخته می آورد و درس می پرسید
همگی از شدت ترس و بدون اینکه او ما را تنبیه بدنی کند ، درس خواندیم و همگی شاگرد اول شدیم !!
در کارگاه نیز کار می کردیم . یکی ازهم کلاسی هایم در حق من یک ظلم بزرگ مرتکب شد
معلم های ریاضی به شدت بد اخلاق و فحاش و بددهان بودند و ما را کتک می زدند
ناظم مدرسه نیز به شدت بد اخلاق بود
البته مدرسه راهنمایی که من در آن بودم دو نفر ناظم مدرسه داشت
هردو نیز بسیار خشن و بد اخلاق
اما یکی از آنها که کمی مسن تر و با تجربه تر بود ، گاهی اوقات با ما شوخی می کرد و چندان آدم بدی نبود .
مشکل اصلی در دوران راهنمایی ، خود بچه ها بودند
همه ی بچه ها در کلاس و قبل از ورود معلم ، همدیگه را کتک می زدند .
همه همدیگر را می زدند
در کلاس قانون جنگل حکمفرما بود
برخی از بچه ها کاراته باز بودند و ما را کتک می زدند
برخی از بچه ها بوکسور بودند وما را کتک می زدند
برخی بچه ها کنگفو کار بودند و ما را کتک می زدند
برخی بچه ها تکواندو کار بودند و ما را کتک می زدند
برخی بچه ها هیچکاره بودند اما قوی هیکل بودند و باز هم ما را کتک می زدند
من در طول سه سال راهنمایی آنقدر از دست همکلاسی هایم کتک خوردم که بدنم ضد ضربه شد و دیگه اصلا از مشت و لگد دردم نمی گرفت
توصیه نامه تحصیلی را به ما دادند
برای من نوشته بود :
مدیریت بازرگانی !!!
من به دبیرستان سپاه رفتم
اما قبل از آن به شهرهای رفسنجان و سیرجان و بردسیر رفتم و در آزمون ورودی دانشرای مقدماتی قبول شدم اما نرفتم
زیرا منحل شد !!!
به ناچار به دبیرستان سپاه کرمان رفتم
آنجا نیز یک مشت شرور و بد اخلاق و قلدر مدام ما را آماج مشت و لگد می کردند
اما من بدنم ضد ضربه شده بود
در دبیرستان ، یکی از سالن های غذاخوری را به باشگاه تبدیل کردند
من هر روز دمبل می زدم و در سن 14 سالگی وزنه ی 41 کیلوگرمی را بدون آموزش و تنها با قدرت بدنی بلند کردم و بالای سر بردم
همکلاسی ام به من گفت :
" این کار را نکن و گرنه وزنه باعث می شود که قدت بسوزد و دیگه رشد نکند "
اما دیگه دیر شده بود و قدم سوخت و رشد نکرد !!
اما درعوض مرتبا دمبل می زدم و به بازوهای خودم نگاه می کردم
الان هم در سن 51 سالگی هنوز هم ورزش می کنم و دمبل می زنم
و بازوهای خوبی دارم . خدا را شکر می کنم
در محل کارم نیز ورزش می کردم
یک همکاری داشتم که وقتی از او پرسیدم که چرا با وجود دمبل زدن ، بازوهای بزرگی ندارد گفت :
از سن 41 سالگی به بعد ، دیگه بازوهایت رشد نخواهد کرد . هرچقدر که دمبل بزنی فقط قوی تر می شوی اما بازوهایت رشد نخواهند کرد
من الان 51 سال سن دارم . بازوهایم رشد بیشتری نکردند اما همان بازوهای قطور و محکمی هستند که در سن 14 سالگی داشتم .
من هرگز مکمل و دارو و پودر و سایر آت و آشغالهایی که وزرشکاران پرورش اندام مصرف می کنند را مصرف نکردم
بازوهای من فقط بخاطر تغذیه و ورزش ، بزرگ شدند و هنوز هم بزرگ هستند .
زندگی سالم یعنی این .
یعنی همه چیز از جمله خورد و خوراک ات سالم و طبیعی باشد
و هرگز از دارو استفاده نکنی
من تحمل درد را دارم لذا هرگز موقع درد ، مسکن نمی خورم
بلکه سعی می کنم علت درد را پیدا کنم و درد را به روش صحیح و از طریق درمان عامل اصلی ، برطرف کنم .
مثلا اگر سردرد یا چشم درد بشوم می دانم که علت اش سینوزیت است
یا کار کردن بیش از حد با کامپیوتر و گوشی
لذا پرهیز می کنم .
همیشه سینوس هایم را با آب نمک شستشو می دهم و بخور آب گرم استفاده می کنم
الان مدتی است که دیگه شب ها با کامپیوتر کار نمی کنم
زیرا چشم هایم به شدت ضعیف شده اند
اگر در جایی از این وبلاگ شاهد غلط املایی هستید باید بدانید که فقط یک دلیل دارد :
ضعف بینایی
من عادت ندارم عینک بزنم
اما عادت دارم که شربت مولتی ویتامین بخورم
روی ویتامین آ خیلی تاکید دارم
اما هویج نمی خورم چون حالت تهوع به من دست می دهد !!
از کودکی تا الان از این غذاها بدم می آمد :
شلغم
چغندر
هویج
کدو
از بادمجان هم بدم می آمد .
اما یک شب که در دبیرستان سپاه ، به ما خورش قیمه بادمجان با گوشت دادند ، بادمجان ها آنقدر خوشمزه بودند که من از همان موقع با بادمجان آشتی کردم و الان مرتبا بادمجان می خورم
زیرا من طبع سرد و مرطوب دارم و باید خرما و بادمجان و حلوا و چیزهای با طبع گرم بخورم تا دچار افت فشار خون نشوم
من بر اثر ورزش فراوان و پیاده روی که همین الان نیز انجام می دهم ، به افت فشار خون دچار شده ام
فشار خون ام همیشه 11 روی 7 است .
یکبار فشار خون ام روی 10 روی 5 آمد و من بیهوش شدم !!!
برای رفع گرسنگی معمولا کمی نمک می خورم
این در طب سنتی نیز آمده است که برای رفع ضعف و بیحالی ، بجای شیرینی ، باید از نمک استفاده کرد .
من کتابهای زیادی از کودکی تا الان خوانده ام
کتاب " طبیب خانواده " و " طب الرضا " و سایر کتابهای طب سنتی را خوانده ام .
می دانم که اگر قبل و بعد از غذا ، کمی نمک بخورم هرگز به جزام و پیسی و طاعون دچار نمی شوم
می دانم که در شروع سرماخوردگی نباید جلوی آبریزش بینی را بگیرم
زیرا آبریزش بینی همیشه به نفع ما می باشد و مانع از جزام می شود
اگر انسان جلوی سرماخوردگی را بگیرد بدن در مقابل باکتری جزام ، صدمه می بیند و خدای ناکرده به جزام یا پیسی یا طاعون دچار می شود
طب مدرن می گوید نمک نخور
طب سنتی می گوید نمک بخور تا از هفتاد مرض که طاعون و وبا و تیفوس و پیسی و جزام ، بهترین آنها هستند در امان بمانی
نمک برای بدن انسان لازم و ضروری است
اما نه این نمک تصفیه شدن و سمی و صنعتی و ید دار
بلکه نمک طبیعی که از کوه و بیابان می آورند
در دهه 1360 یک نفر بود که مدام با صدای بلند و گاری به دست فریاد می زد :
" نمکی ! آی نمکی !! نمکیه !!! "
و ما می رفتیم و نمک طبیعی و سالم را از او می خریدیم
به رنگ سفید بود
شور و کمی تلخ
یادش بخیر
من در دهه 1360 هجری شمسی ، همه نوع کتابی را می خواندم .
کتابهای هواشناسی را هم می خواندم !!
عاشق درس زمین شناسی و دایناسورها بودم
با انواع زلزله و انواع ابرها آشنا شدم
با انواع طوفان و گردباد آشنا شدم
کتابهای مذهبی می خواندم
کتاب معروف " سیاحت غرب " را چندین بار خواندم
کتابهای " زنده باد آزادی " و " نامه رسان مبارز " که هردو شرح مبارزات مردم الجزایر با استعمار فرانسه بودند را می خواندم
با یک شوق خاصی روزهای پنجشنبه از مدرسه به خانه می آمدم و بیش از نیمی از کتاب " زنده باد آزادی " که یک رمان بود را می خواندم
هر پنجشنبه کارم همین بود !!
حتی لباس های مدرسه را نیز در نمی آوردم و با همان لباسها ، این کتاب قطور را تا نصفه می خواندم
در دهه 1360 هجری شمسی عاشق تله فیلم های تلویزیون ایران شدم
از این نمایشنامه های تلویزیونی لذت می بردم
اما از تئاتر بدم می آمد !!
عاشق فیلم های مستند و فیلم های علمی -تخیلی بودم
صدها فیلم علمی تخیلی جذاب را از تلویزیون دیدم
عاشق نجوم و جنگ ستارگان بودم
عاشق موسیقی سنتی اصیل ایرانی و موسیقی کلاسیک الکترونیک بودم
دوران دبیرستان ، درس ها به شدت سخت شدند
صبحانه به ما نان فتیر ( پتیر) و یک عدد پنیر به اندازه یک بند انگشت به ما می دادند !!
و ما می بایست باهمین پنیر ، درسهای بسیار دشوار مثل فیزیک مکانیک و جبر و هندسه بخوانیم
ناگفته پیداست که با آن معلم های بی سواد که بعضا سرباز معلم بودند و این کتابهای سنگین و گنگ و آن صبحانه ی مسخره ، دچار افت تحصیلی شدیم
بجز سال دوم دبیرستان که قبول شدم ، سالهای دیگر دبیرستان ، من و سایر هم کلاسی هایم همگی تجدید شدیم
اما من و بسیاری از بچه ها شهریور قبول شدیم
یک همکلاسی داشتم که عاشق استاد عبدالباسط بود و تلاوتهای عبدالباسط را در کلاس پخش می کرد
به حدی در سازمان تبلیغات رفت و آمد کرد و قرآن خواند که تمام درس هایش را تجدید شد
شهریور نیز تجدید شد
آبان نیز تجدید شد !!
من بالاخره نفهمیدم که این همکلاسی ام که قاری قرآن و عاشق عبدالباسط بود بالاخره توانست دیپلم بگیرد یا خیر ؟؟
یک مربی داشتیم که بطور غیرمستقیم خطاب به او و بطور مستقیم خطاب به ما این جمله را گفت :
" ما دانش آموز تبلیغاتی نمی خواهیم . شما باید درس تان را بخوانید . برای تلاوت قرآن ، وقت زیاد است . الان اولویت با درس است . اگر اینبار نیز کسی به بهانه مسابقات قرآن ، درس نخواند او را از مدرسه اخراج می کنیم "
ایشان آدم خوش اخلاق و خوبی بود زیرا این همکلاسی مرا اخراج نکرد
بعدها او را در محل کارم دیدم . در بخش عقیدتی سیاسی لشکر ثارا...
مهر ماه سال 1371 بود که استخدام شدم و به ستاد لشکر و واحد عقیدتی سیاسی معرفی شدم
هنوز به صبحگاه مشترک نرفته بودم
البته از سال اول دبستان تا سال چهارم دبیرستان ، مرتبا مراسم صبحگاه مشترک داشتیم
در طول چهار سال دبیرستان ، علاوه بر صبحگاه مشترک ، مراسم شامگاه و حتی رژه هم داشتیم
من فقط به دو دلیل وارد سپاه شدم :
1- علاقه به درس آموزش نظامی از سال اول راهنمایی
2- علاقه به تماشای رژه نیروهای مسلح در تلویزیون
خب دیگه این پست طولانی شد
پایان بخش سوم خاطرات وحیدمی
